ببینین بچه ها یه جوری بود ...
فکرشو کنین ... همه طول عمرمون می گفتیم الهم صل علی محمد و آل محمد ...
تو ذهنمون همیشه یه حضرت محمد داشتیم که هیچ وقت احساس خاصی ازش نداشتیم . فقط می دونستیم پیامبرمونه ... آدم خوبی بوده ... فرستاده خدا بوده ...
ولی از بس از نزدیک این حال و هوا رو احساس نکرده بودیم برامون یه چیز غیر قابل درک بود ... اون کوچه بنی هاشم ... اون در زیبای منزل حضرت فاطمه (س) ... ولی چه فایده که داخلش تاریک تاریک بود .. چه فایده که اون وهابی های نامرد قدر نمی دونن . آخه من نمی دونم چرا ؟ چرا این آدم ها باید دو رو بر شما باشن یا فاطمه ؟ یا رسول الله ؟
اونقدری که با ائمه اوخت داشتیم با پیامبرمون نداشتیم ...
حالا یه هو رفتیم اونجااا
وااای ... یعنی واقعاً شما جد من هستین ؟ پس تاحالا کجا بودین ... تا حالا من کجا بودم ؟
یعنی یه پدر بزرگ اینقدر دیر باید نوه خودشو بطلبه ؟ می دونم ... لیاقت نداشتم ...
خدایا چرا بقیع اینجوریه ؟ چرا ؟ چرا اینقدر دلگیره ؟ چرا امامان ما اینجا زندانی هستن ؟ نه احترامی ... نه بارگاهی ... چرا فقط کبوترها اجازه دارن به شما نزدیک بشن ؟
ظاهراً قبلاً می شده که کمی نزدیک بشن ولی حالا دیگه اینجوریه ...
امان امان ....